کد مطلب:292395 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:218

حکایت پنجم: میرزا محمّد حسین نائینی

این حكایت بسیار به حكایت قبلی شبیه است و آن گونه است كه جناب عالم فاضل تقی میرزا محمّد حسین نائینی اصفهانی فرزند ارجمند جناب عالم عامل میرزاعبدالرحیم نائینی ملقب به شیخ الاسلام به ما خبر داد كه من برادری دارم به نام محمّد سعید كه اكنون مشغول به تحصیل علوم دینیه است. تقریباً در سال 1285 دردی در پایش آشكار شد و پشت پایش ورم كرد به نحوی كه آن را كج كرد و از راه رفتن عاجز شد.

میرزا احمد طبیب، پسر حاجی میرزا عبدالوهاب نائینی را برای معالجه او آوردند. كجی پشت پا برطرف شد و ورم از بین رفت. چند روزی نگذشت كه دوباره غدّه ای در میان زانو و ساق آشكار شد و بعد از چند روز غده دیگری در همان پا روی ران ظاهر شد و غده ای نیز در بین كتف تا آنكه هر یك از آنها زخم شد و درد شدیدی داشت. معالجه كردند تركید و از آنها چرك بیرون می آمد. نزدیك به یك سال یا زیادتر از آن گذشت با این حال كه مرتب به معالجه این زخم ها مشغول بود و به هر نوع و طریقی آنها را معالجه می كرد اما هیچ كدام خوب نشد بلكه هر روز بر زخم افزوده می شد و در این مدّت طولانی او نمی توانست پا بر روی زمین بگذارد به طوریكه او را از این سو به آن سو روی دوش می كشیدند و به خاطر طولانی شدن مریضی اش بدنش رو به ضعف گذاشت و به خاطر اینكه چرك و خون زیادی از آن زخم ها خارج شده بود از او جز پوست و استخوان چیزی نمانده بود و این حالت برای خانواده و پدر و مادرش بسیار سخت شد و به هر طریقی كه برای معالجه اقدام می كرد جز زیاد شدن جراحت و زخم و ضعیفی هیچ نتیجه ای نداشت و كار آن زخمها به جایی رسید كه آن دو كه یكی در بین زانو و ساق و دیگری در ران همان پا بود اگر دست بر روی یكی از آنها می گذاشتند چرك خون از آن دیگری بیرون می آمد.

در آن روزها وبای شدیدی در نائین رواج یافته بود و ما از ترس وبا در روستایی نزدیك نائین رفته بودیم آنگاه باخبر شدیم كه جراح استادی كه به او آقا یوسف می گفتند در روستای نزدیك روستای ما منزل دارد.

پدرم كسی را نزد او فرستاد كه برای عیادت از بیمار بیاید و هنگامی كه مریض را دید ساكت شد تا پدرم از آنجا بیرون برود. پس از آن با یكی از دایی های من كه حاجی میرزا عبدالوهاب نام داشت مشغول صحبت شد و من از مجموع حرفهای ایشان دانستم كه طبیب از معالجه مأیوس است. پس از برگشتن پدرم، طبیب به او گفت: من اول فلان مبلغ را می گیرم، آنگاه شروع به معالجه می كنم. و منظور طبیب از گفتن این مطلب این بود كه می خواست از زیر بار معالجه شانه خالی كند بدون اینكه پدر را ناراحت كرده باشد.

آنگاه والد از اینكه بخواهد قبل از معالجه چیزی را بپردازد امتناع كرد. آنگاه او فرصت را غنیمت شمرد و به روستای خود برگشت و پدر و مادر فهمیدند این عمل جراح به جهت یأس و ناتوانی او از معالجه بوده و به همین جهت از آن طبیب نیز ناامید شدند. من دایی دیگری داشتم كه به او میرزا ابوطالب می گفتند كه بسیار باتقوا و پرهیزكار بود. و در شهر دارای شهرت زیادی بود به طوریكه نامه هایی كه برای توسل به امام عصر از طرف مردم می نویسد سریع الاجابة است و زود تأثیر می كند و مردم در گرفتاریها و سختی ها به او مراجعه می كردند.

آنگاه مادرم از او خواهش كرد كه برای شفای فرزندش نامه استغاثه بنویسد و او آنرا در روز جمعه نوشت، مادرم آنرا گرفت و برادرم را برداشت و به سوی چاهی كه نزدیك روستای ما بود رفت. آنگاه برادرم آن نامه را در چاه انداخت و او در بالای چاه در دست مادرم به صورت معلق بود و در این زمان برای او و مادر حالت دل شكستگی و توجهی پیدا شد. پس هر دو گریه زیادی كردند و این در ساعت آخر روز جمعه بود.

چند روزی نگذشت كه من در خواب دیدم سه سوار به شكل و شمائلی كه در ماجرای اسماعیل هرقلی آمده بودند از صحرا به خانه ما می آیند. در آن زمان ماجرای اسماعیل كه تازه از آن مطلع شده بودم و شرح آن هنوز در ذهنم بود به خاطر آوردم.

آنگاه متوجه شدم كه آن سوار كه در جلو است حضرت حجّت(ع) می باشند و اینكه آن حضرت برای شفا دادن برادر مریض من آمده و برادر من بر پشت خوابیده یا تكیه داده چنانچه در اكثر اوقات نیز این گونه بود.

آنگاه حضرت حجّت(ع) نزدیك آمدند در حالیكه در دست مبارك نیزه داشتند. پس آن نیزه را در جایی از بدن او كه گویا كتف بود گذاشت و به او فرمود: «بلند شو كه دایی ات از سفر آمده» و در آن حال چنین متوجه شدم كه مراد آن حضرت از این حرف مژده و بشارت است به آمدن دایی دیگری كه نامش حاجی میرزا علی اكبر بود و به سفر تجارت رفته و سفرش طولانی شده بود و ما بخاطر دگرگونی روزگار و قحطی و سختی های زیاد نگران او بودیم. وقتی حضرت نیزه را بر كتف او گذاشت و آن حرف را فرمود، برادرم برخاست و با عجله به سوی در خانه رفت كه دایی خود را ببیند.

آنگاه از خواب بلند شدم دیدم صبح شده و هوا روشن است و كسی برای ادای نماز صبح از خواب بلند شده. پس از جای بلند شدم و با شتاب پیش برادرم رفتم. قبل از آنكه لباس بپوشم او را از خواب بیدار كردم و به او گفتم حضرت حجّت(ع) تو را شفا داده، بلند شو. دست او را گرفتم و بلندش كردم. آنگاه مادرم از خواب بلند شد و بر سر من فریاد كشید كه چرا او را بیدار كردی؟ زیرا به دلیل سختی و درد زیاد اكثر شب را بیدار بوده و اندك خوابی در اینحال غنیمت است.

گفتم: حضرت حجّت(ع) او را شفا داده.

وقتی او را بلند كردم شروع به راه رفتن در اتاق كرد و در آن شب طوری بود كه توانایی قدم گذاشتن روی زمین را نداشت و نزدیك به یك سال یا بیشتر همین گونه بر او گذشته بود و از جایی به جایی او را می بردند. آنگاه این حكایت در آن روستا منتشر شد و همه نزدیكان و آشنایان جمع شدند كه او را ببینند. زیرا به عقل باور نداشتند و من خواب را تعریف می كردم و بسیار خوشحال بودم از اینكه من مژده شفا یافتن او را داده ام در حالی كه خواب بود. چرك و خون در آن روز قطع شده و زخمها نیز همه خوب شده بودند. پس از گذشت چند روز دایی من با شادی و سلامتی وارد شد و تا این تاریخ كه 1303 است همه افرادی كه نام آنها در این حكایت برده شد در حال زندگی كردن هستند به جز مادرش و جراح كه دعوت حق را لبیك گفتند.